روزه آخر


امروز حال و هوایه همه عوض شده بود!

از همه بیشتر زیراکسیه دانشگاه!(البته اونکه داغون بود دیگه، بی چاره دستگاه زیراکس!)
امروز جزوه بود که جابه جا می شد!
مثه اینکه یکی با بلندگو داد می زد:
وقت داره تموم میشه، لطفا مطالبتونو جمع و جور کنید، تا چند دقیقه دیگه جمع می کنیم!
و همه یه جورایی داشتن تقلب می کردن و از رو دست هم کپی می کردند!
حس و هوایه مضخرفه امتحان که جایه خود، اما امروز بدترین حسه ممکنه حسه پایان بود!
می دونید، ما آدم ها عادت داریم که به همه چیز عادت کنیم، چه خوب باشند چه بد!
دانشگاه چه خوب بود چه بد، داشت تموم می شدو ما چه منزجر از اون چه عاشقش، غمگین بودیم!
حتی تریا سنگی هم مثه قبلا هاش نبود!
سلف هم که خوب داغون بود، البته اون که حق داشت چون غذا قرمه علف بود!
البته می دونم که ترمه دیگه بازهم علاف و ویلونو سرگردونه همین راهروهاو همین جاهاییم!
اما ترمه سه تموم شد، دیگه هم تکرار نمیشه!
حیف که روزهای آخر فقط می فهمیم که چقدر زمان تند گذشت، اما با شروع ترمه دیگه بهتون قول میدم که یادم بره این روز باز تکرار میشه!
همه بی کلام یه جورایی ازهم خداحافظی می کردند. حتی خندون ترین ها هم غمگین بودند، هیچ کی دل و دماغه درست حسابی نداشت، حتی من!(فکر کن)
الآن میبینم که از وقتی اومدم تو خونه (البته بعده یه پیاده روییه خیلی طولانی که خیلی روحیه بخش بود) حس  میکنم اندوه صبحم داره رنگ می بازه و این یعنی من یه انسانم و مثه یه مایع که شکل ظرفشو به خودش می گیره، با شرایطه زندگیم دارم کنار میام، حتی اگه مثه عسل غلیط باشم و دیرتر شکل بگیرم!
جدا نعمتیه که می تونیم با شرایط کنار بیایم، اما کاش مثه مایع نباشیم!
ما حافظه داریم!
و ای کاش این روزها رو خوب به یاد بسپاریم، تا وقتی همه چیز تموم شد، غافل گیر نشیم!