کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز بجرئت کرد روزی بال و پر باز
پرید از شاخکی بر شاخساری گذشت از بامکی بر جو کناری
نمودش بسکه دور آن راه نزدیک شدش گیتی به پیش چشم تاریک
ز وحشت سست شد بر جای ناگاه ز رنج خستگی درماند در راه
گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد گه از تشویش سر در زیر پر کرد
نه فکرش با قضا دمساز گشتن نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن
نه گفتی کان حوادث را چه نامست نه راه لانه دانستی کدامست
نه چون هر شب حدیث آب و دانی نه از خواب خوشی نام و نشانی
فتاد از پای و کرد از عجز فریاد ز شاخی مادرش آواز در داد
کزینسان است رسم خودپسندی چنین افتند مستان از بلندی
بدن خردی نیاید از تو کاری به پشت عقل باید بردباری
ترا پرواز بس زودست و دشوار ز نو کاران که خواهد کار بسیار
بیاموزندت این جرئت مه و سال همت نیرو فزایند، هم پر و بال
هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است هنوز از چرخ، بیم دستبرد است
هنوزت نیست پای برزن و بام هنوزت نوبت خواب است و آرام  

 

 

یا رب بر خلق تکیه گاهم نکنی! 

محتاج گدا و پادشاهم نکنی! 

موی سیهم سپید کردی به کرم! 

با موی سپید رو سیاهم نکنی! 

 

خدایا دوست دارم. تنهام نذار! 

 

 

 ورای این خانه کوچک که معبد مقدس من است
پلکانی است از نور که به بام همه دنیا منتهی می شود
ما هر روز از فراز‌ آخرین پله
تک تک مردم روی زمین را به اسم صدا می کنیم
و با صدای بلند به آن ها می گوییم که دوستتان داریم  

ورای این خانه کوچک که به اندازه زندگی بزرگ است
پنجره ایست که رو به پنجره های همه دنیا باز می شود
ما هر روز از آن پنجره
برای مردم دنیا سرود شاد زندگی می خوانیم
برای پاتریس سیاه و خسته در مزارع نیشکر
برای کامیلیا در معدن
برای کاترین و بچه هایش
برای متاع که کاسه آردی را از زن همسایه یکساله قرض میگیرد
برای عشق فقیرانه چوپانان بنگله
ورای این خانه، این معبد،
روزانه ایست که به خانه خورشید راه دارد
ما خورشید را خواهیم گفت
تا همراه بهار
برای کامیلیا، برای کاترین، برای متاع  

برای عشق فقیرانه چوپانان بنگله طلوع کند
خانه کوچک من، خانه خورشید و بهار است 

..... 

 

سروده مرحوم حسین پناهی

دور زدن ممنوع

 بیا تا قدر یکدیگر بدانیم             
 که تا نگه جدا از هم نمانیم!
غرض ها تیره دارد دوستی را             
غرض ها را چرا از دل نرانیم؟
گهی خوش دل شوی از من که میرم             
چرا مرده پرست و خصم جانیم!
 کنون پندار مردم، آشتی کن             
که در تسلیم ما چون مردگانیم!
 چو بر گورم بخواهی بوسه دادن           
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم!

بعععله آذین خانوم!!!
بیا قدر منو بدون و این رویه مبارکم را ببوس تا می توانی!
که فردا که میام سر قبرت، کی رویه منو ببوسه تا می توانه؟
خاک قبرت؟
آخه به قوله مولانا که در بالا عرض می فرمایند (مرده)، دست بردار از این در وطن خویش غریب(اخوان ثالث)! چی چی می خوای ازش؟
تف! تف! تف!
میبینید؟
تو گروه آمار رشته و درسام که یه ور، اساتید هم همون ور، دانشجوهاشو چه جور تحمل کنم؟!
منو نبینیند که انقدر خوبم، البته خوبی از خودمه!
اما سایرین...
چی بگم؟ خودتون که مشاهده می فرمایید!
به هر حال، این یارو تحریمش کنید، آ دیگه براش نظر نذاریندزجغلدفک!
تا بفهمه محبوب شدن تو وبلاگ دیگرون از محالاته!
اونم با این زیرآب زنیا! اونم با وجود نویسنده محبوبی چون من! 

 

نقطه پایان!

روز اول قبر..چشم شیشه ای من
نفس های ممتد 

                      کفنی آمیخته با درد

شب اول قبر...
فصل سرد یک کابوس
خاموش شدن در خود

                            در دل تاریک گور

شب اول قبر ...
زیرخاک مرطوب
بغض یک مرد

                      شب پر از سکوت

ساعت ا ول قبر
رنج درونی من
روزهای بی رویا

                      ساعتی اندوهبار

شب اول قبر
بوی مرده ای در گور
نعش مرده ای بی سر

                              بوی خاطره ای بد بوی

هر لحظه کابوس...
هر ثانیه درد ...
ساعت تردید

                  تردید میان ماندن و رفتن . .....!!  





این متن را از وبلاگ یه دوستی کش رفتم(البته اگه منو قابل دوستی بدونه) دیدم حیفه نخونینش!