خدا را شکر امروزه اساتید رعایت حال دانشجو را زیاد می کنند! اون قدیم ها استادها مرام و مروت که نداشتند، با جدیت فراوان درس می دادند و درس می خواستند! اما امروزه استادها لطافت بی سابقه ای پیدا کردند! خدا عمرشان بدهد، حتی تن صدایشان را هم جا به جا نمی کنند که خدایی ناکرده دانشجوی محترم را از خواب ناز بیدار نکنند!
امروز با یکی از این اساتید محترم کلاس داشتیم! خدا خیرش بدهد آنچنان با جدیت تن صدایش را ثابت نگه داشته بود که دوستان به همه کاری رسیدن الا به درس! به جز بازی هایی که کردیم و بلوتوث هایی که بده بسون شد در سطح کلاس، یکی از آقایون به علت آناتومی ضعیف مردانه اش بلاخره خواب برش فائق شد
...و هاشم خوابید!
جایه همه خالی هنگامی که بلاخره استاد با کمک خنده ی ریز دختران کلاس که همه اتفاقا پشت سره هاشم نشسته بودند متوجه تفاوتی در شوره بچه هایه کلاس شد سرش را بلند کرد و گفت: خدا را شکر باز هم یکی از کلاس فیض برد، حدس می زدم همه خوابیدیند!
کلاس از انفجاره خنده بر خود لرزید. اما باز دوست عزیز بیدار نشد!
تا بلاخره یکی از آقایون بلاخره به خود زحمت داد و با آرنج آنچنان بر پهلو هاشم نواخت که بنده خدا نزدیک بود به دیوار کمونه کنه!
جالبیش این بود که در انتهای کلاس فقط هاشم حرفایه استادرو فهمید!
نکته اصلی داستان: برای بهبود یادگیریتان، از این پس به جایه کاغذ قلم در کیفتان متکا و پتو بذارید!
دکتر شریعتی انسان ها را به چهار گروه زیر
دسته بندی کرده است :
دسته اول
آنانی
که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدمها. حضورشان مبتنی به
فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان
تنها هویت جسمی دارند.
دسته دوم
آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی
متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند.
بیشخصیتاند و بیاعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهشان یکی است.
دسته سوم
آنانی که وقتی هستند
هستند، وقتی که نیستند هم هستند
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان
سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را میگذارند. کسانی که همواره به خاطر
ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
دسته چهارم
آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که
نیستند هم هستند
شگفتانگیزترین آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با
شکوهاند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما میروند نرم
نرم آهسته آهسته درک میکنیم. باز میشناسیم. میفهمیم که آنان چه بودند. چه
میگفتند و چه میخواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم
برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما
سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که
میروند یادمان میآید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی
هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
میگذشت از کوچه ما دوره گرد داد میزد : کهنه قالی میخرم دست دوم، جنس عالی میخرم کاسه و ظرف سفالی میخرم گر نداری، کوزه خالی میخرم اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی زد و بغضش شکست اول ماه است و نان در سفره نیست ای خدا شکرت ولی این زندگیست ؟بوی نان تازه هوشش برده بود اتفاقاً مادرم هم روزه بودخواهرم بی روسری بیرون دویدگفت : آقا سفره خالی میخرید ؟