حرمت اعتبار خود را هرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران مشکن. 

       که ما هر یک یگانه ایم.                               وجودی بی نظیر و بی تشابه 

و آرمان های خویش را به مقایسه ی معیار های دیگران بنیاد مکن. 

                    تنها تو میدانی که بهترین در زندگی ات چگونه معنا می شود. 

از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است آسان مگذر بر آنها چنگ در اندازآنچنان که با زندگی خویش .

             که بی حضور آنان زندگی مفهوم خود را از دست می دهد. 

هر روز را همان روز زندگی کن و بدین سان تمامی عمر خود را به کمال زیسته ای  

و هرگز امید را از کف مده. 

                        آنگاه که چیز دیگری برای دادن در کف داری  

همه چیز در آن لحظه ای به پایان می رسد که قدم های تو باز می ایستد. 

      رویاهایت را فرو مگذار که بی آنان زندگی را امیدی نیست. 

                                                     و بی امید زندگی را آهنگی نباشد. 

از روزهایت شتابان گذر مکن که در التهاب این شتاب  

                  نه تنها نقطه ی سرآغاز خویش که حتی سر منزل مقصود را گم می کنی.  

زندگی مسابقه نیست . زندگی یک سفر است . 

                                                   و تو آن مسافری باش که در هر گامش  

                                                   ترنم خوش لحظه ها جاری است. 

 

 

                                                                                     دکتر علی شریعتی 

... و هاشم خوابید!

خدا را شکر امروزه اساتید رعایت حال دانشجو را زیاد می کنند! اون قدیم ها استادها مرام و مروت که نداشتند، با جدیت فراوان درس می دادند و درس می خواستند! اما امروزه استادها لطافت بی سابقه ای پیدا کردند! خدا عمرشان بدهد، حتی تن صدایشان را هم جا به جا نمی کنند که خدایی ناکرده دانشجوی محترم را از خواب ناز بیدار نکنند!
امروز با یکی از این اساتید محترم کلاس داشتیم! خدا خیرش بدهد آنچنان با جدیت تن صدایش را ثابت نگه داشته بود که دوستان به همه کاری رسیدن الا به درس! به جز بازی هایی که کردیم و بلوتوث هایی که بده بسون شد در سطح کلاس، یکی از آقایون به علت آناتومی ضعیف مردانه اش بلاخره خواب برش فائق شد
 ...و هاشم خوابید!
جایه همه خالی هنگامی که بلاخره استاد با کمک خنده ی ریز دختران کلاس که همه اتفاقا پشت سره هاشم نشسته بودند متوجه تفاوتی در شوره بچه هایه کلاس شد سرش را بلند کرد و گفت: خدا را شکر باز هم یکی از کلاس فیض برد، حدس می زدم همه خوابیدیند!
کلاس از انفجاره خنده بر خود لرزید. اما باز دوست عزیز بیدار نشد!
تا بلاخره یکی از آقایون بلاخره به خود زحمت داد و با آرنج آنچنان بر پهلو هاشم نواخت که بنده خدا نزدیک بود به دیوار کمونه کنه!
جالبیش این بود که در انتهای کلاس فقط هاشم حرفایه استادرو فهمید!
نکته اصلی داستان: برای بهبود یادگیریتان، از این پس به جایه کاغذ قلم در کیفتان متکا و پتو بذارید!


دکتر شریعتی انسان ها را به چهار گروه زیر دسته بندی کرده است :

دسته اول
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدم‌ها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آن‌هاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.

دسته دوم
آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌شان یکی است.

دسته سوم
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند
آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

دسته چهارم
آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم هستند
شگفت‌انگیزترین آدم‌ها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می‌فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق این آدم‌ها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.

میگذشت از کوچه ما دوره گرد داد میزد : کهنه قالی میخرم دست دوم، جنس عالی میخرم کاسه و ظرف سفالی میخرم گر نداری، کوزه خالی میخرم اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی زد و بغضش شکست اول ماه است و نان در سفره نیست ای خدا شکرت ولی این زندگیست ؟بوی نان تازه هوشش برده بود اتفاقاً مادرم هم روزه بودخواهرم بی روسری بیرون دویدگفت : آقا سفره خالی میخرید ؟


 

 

کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز بجرئت کرد روزی بال و پر باز
پرید از شاخکی بر شاخساری گذشت از بامکی بر جو کناری
نمودش بسکه دور آن راه نزدیک شدش گیتی به پیش چشم تاریک
ز وحشت سست شد بر جای ناگاه ز رنج خستگی درماند در راه
گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد گه از تشویش سر در زیر پر کرد
نه فکرش با قضا دمساز گشتن نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن
نه گفتی کان حوادث را چه نامست نه راه لانه دانستی کدامست
نه چون هر شب حدیث آب و دانی نه از خواب خوشی نام و نشانی
فتاد از پای و کرد از عجز فریاد ز شاخی مادرش آواز در داد
کزینسان است رسم خودپسندی چنین افتند مستان از بلندی
بدن خردی نیاید از تو کاری به پشت عقل باید بردباری
ترا پرواز بس زودست و دشوار ز نو کاران که خواهد کار بسیار
بیاموزندت این جرئت مه و سال همت نیرو فزایند، هم پر و بال
هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است هنوز از چرخ، بیم دستبرد است
هنوزت نیست پای برزن و بام هنوزت نوبت خواب است و آرام